سلام دوستان :
من حدود 5 ساله می نویسم در وب لاگی به نام سالهای سوخته www.salhaysokhteh.blogfa.com
و الان تصمیم به چاپ گرفتم و نوشته ها دسته ناشره .
این وب لاگ به نام سالهای سوخته بوده ولی اسم کتاب احتمالا به نام روزگار تلخ / یا روزگار سوخته به چاپ خواهد رسید .
کسانی که مایل بودند کتاب به دستشون برسه بعد از چاپ به وب لاگ اصلی من در بلاگفا مراجعه کنید .
یا حق
سلام :
اسم من مسعود است .
سال 1335 در تهران تو شمیرانات متولد شدم و 3 تا داداش و 2 تا آبجی داشتم و پدرم هم کارمند فروش شرکت نساجی بود و مادرم هم خانه دار بود . بچه ی خیلی شرور و در عین حال مهربانی بودم عاشق رفاقت پاک و بی آلایش بودم و از بچگی 4 تا دوست بودیم که هممون همسایه ی هم بودیم و با هم خیلی دوست بودیمو اسماشون علی ( 30 سانتی ) و محمد ( عشقی ) سعید ( هم لقبی نداشت ) و هر 4 تامون موتور 1000 داشتیم .
خصوصیات دوستام و خودمو براتون می گم :
مسعود که خودمم که معروف به مصعود گوریل بودم چون هیکل خوبی داشتم و چهار شونه بودم و داداشام که اسمشون رضا و حسین و مهدی بودن و آبجی هامم که اسمشون زهره و فاطمه بود که داداشام از خودم بزرگتر بودن و آبجی هام از من کوچکتر . حالا بگذریم من تو دوران 17 سالگی ام و در دوران نوجوانی ام عاشق دختر همسایه بقلیمون شدم و اسمش صبا بود شدم و صبا هم منو دوست داشت ولی به خاطر احترامی که بین خونواده هامون بود فقط می تونستم صبا را در راه مدرسه ببینم یا دم در فقط سلام علیک می کردیم و اونم با شرم و حیای خاصی جوابمو می داد و وسرشو می نداخت پایین و جواب سلام من را می داد و تو اون زمان ما همسایه هامونو به چشم خواهر برادری می دیدیم و صبا یه داداش داشت که اسمش حسام بود و تو سن 14 سالگی بر اثر تشنج فوت کرد و داغ سنگینی رو تو دل محل و مخصوصا صبا و پدر و مادرش گذاشت و یه روز که برای عرض تسلیت با خونوادمون رفته بودیم و مادر صبا گفت که صبا با مرگ حسام از درس و مشق افتاده و موقع امتحان ها هم نزدیک است و کسی رو نداریم که کمکش کنه و مادرمم هم کمی فکر کرد و گفت مسعود بهش کمک می کنه و منم از خجالت مردم و زنده شدم و مادرش گفت آقا مسعود زحمت نمی شه کمکش کنی و منم گفتم خواهش می کنم صبا هم مثل آبجی خودم می مونه و از فردا ظهر انشا الله شروع می کنیم و پدر و مادر صبا کلی از من تشکر کردن و 1 ساعت نشستیم و از خونشون اومدیم بیرون و روز موعود رسید و مادر صبا آمد دم خونمون و به آبجی زهره ام گفت آقا مسعود خونس و منم رفتم دم در و مادر صبا گفت آقا مسعود بریم به صبا کمی درس یاد بدید و منم گفتم چشم و رفتیم خونشون و مادرشم به من خیلی اعتماد داشت و گفت آقا مسعود من با اجازتون می رم روزه و من و صبا را خونه تنها گذاشت و منم که شروع به درس دادن به صبا کردم و که بعد از اتمام درس گفتم آبجی صبا خیلی ماهی ( آخه من به خاطر دوستی خانواده هامون بهش می گفتم آبجی صبا ) و صبا گفت مسعود خیلی دوستت دارم و منم گفتم ما بیشتر و صبا گفت امیدی هست که من بتونم امسال قبول شم و منم گفتم اگه شاگرد اول نشی حتما شاگرد سوم می شی و گفت من که امیدی ندارم و من گفتم ولی من امیدوارم و که تو قبول می شی و صبا داشت از خوشحالی بال در میاورد و اومد یه ماچم کرد و گفت خیلی گلی و منم یه بوس رو گونه هاش کردم و اینم بگم صبا جلوی من لباس راحتی می پوشید و روابطمون به همین جا ختم می شد و از صبا خداحافظی کردم و روز بعدش نرفتم مدرسه و رفتم معلم صبا رو دیدم و گفتم که صبا واقعیتش فوت برادرش اثر بدی رو روحیش داشته و اگه می شه کمکش کنین که بتونه امسال با معدل خوبی قبول بشه و معلمشونم دمش گرم کمکش کرد و با معدل خوبی قبول شد و مادرش یه روز اومد و از من کلی تشکر کرد و من هم هر روز علاقم به صبا بیشتر می شد .
علی ( 30 سانتی ) که یکی از دوستان با مرام و با معرفتمون بود که قدش کوتاه بود و به همین خاطر به شوخی بهش می گفتیم علی 30 سانتی .
تو راه دبیرستان که همگی با هم به مدرسه می رفتیم که علی تو راه مدرسه خاطر خوای یه دختره می شه و با هم رفیق می شن و دختره هم خیلی خانم و زیبا بود و علی هم به جمع عاشقان میاد و من و صبا و علی با مریم ( دوست علی ) گاهی اوقات می رفتیم بیرون و البته سینما می رفتیم و فیلمای گوگوش ...... را می دیدیم و ما 4 تا خیلی با خوش بودیم و و اینم بگم مادر صبا می دونست که من صبا رو می خوام و کاری به کارم نداشت و منو هم خیلی دوست داشت . جایی که خودش نمی تونست صبا رو ببره به من می گفت مسعود جان بیا با صبا برو فلان جا . و یادمه یه روز منو صبا علی و مریم با موتورامون رفتیم از صبح جمعه تا عصر گشتیم و موقع برگشتن ایست بازرسی گذاشته بودن و علی گفت بیا برگردیم الان می گیرنمون و من گفتم بیا بریم با من و نم نم با موتور رفتیم جلو و افسر گشت به من گفت خانم چه نسبتی با شما دارن و گفتم دوستمه و از علی پرسید خانم کی باشن و علی گفت من من کرد و گفت دوستمه و افسره به من گفت آفرین شجاعت یعنی ترسیدن لرزیدن یه قدم جلو گذاشتن و گفت برین خوش باشین و اون زمان که مثل الانا نبود که گیر بدن و ول نکن همه اهل دل بودن و زندگیمون به خوشی سپری می شد .
محمد ( عشقی ) این اسمو وقتی روش گذاشتم که عاشق خواهرم بود و البته خواهرمم خیلی دوسش داشت . یه روز منو محمد که بقل دستی هم بودیم و سر کلاس زبان انگلیسی بود که محمد گفت کارت دارم و باید حرفی بزنم بهت و گفتم بذار بعد کلاس و گفت همین الان و از معلممون اجازه گرفتیم و رفتیم و گفت اگه یه چی بگم بهت عصبانی نمیشی ، رفاقتمون به هم نمی خوره ، خون به پا نمی کنی وآنقدر گفت و منم گفتم نه به خدا گفت هیچی ولش کن نمی خوام خیال کنی که نامردم و بذار رفاقتمون به هم نخوره و منم گفتم می ترسم از روزی که حرفای نگفته خفت کنه . گفتم تو رو قرآن بگو گفت نه ولش کن و من گفتم بگو و قسم می خورم که هر چی باشه فقط گوش کنم و عکس العملی نداشته باشم و گفت آخه سر ناموسه گفتم چی سر ناموس سر ناموس کی ؟ و گفت من عاشق زهره ام ( آبجی من ) و این حرفو زد و منم از محمد توقع نداشتم که چشمش دنبال ناموس من باشه و سریع از پیش محمد رفتم و سریع رفتم خونه و به زهره گفتم آبجی زهره بیا این جا کارت دارم و زهره گفت چی شده داداش خیلی عصبانی است چهره ات و گفتم چیزی نشده فقط ازت یه سوال دارم فقط با سربگو آره یا نه باشه و زهره هم خیلی ترسیده بود و صورتشو بوس کردم گفتم آبجی کوچیلو هیچ اتفاقی نیفتاده نترس فقط می خوام یه سوالی رو ازت بپرسم و کمی آروم شد و ترسش ریخت گفت بپرس گفتم تو محمد را دوس داری و سرشو یه کم آورد بالا و روش نشد تو چشمم نگاه کنه گفت آره و سریع رفت و منم آروم شدم کمی .
نیم ساعت بعد رفتم پیش زهره و گفتم عاشقشی و گفت آره و گفتم اونم تو رو دوس داره و اون گفت فکر کنم و گفتم از کجا می دونی گفت از برخوردش و گفتم تا حالا باهاش بیرون رفتی ............ گفت نه به خدا و گفتم من حرفتو قبول دارم قسم نخور من حرفتو قبول دارم و مبی دونم که از برگ گل پاک تری .
روز بعدش صبح که همگی با هم می رفتیم دبیرستان محمد وقتی منو دید از خجالت داشت می مرد و منم محمد و کشیدم یه گوشه گفتم داش واس چی خجالت می کشی گفت به خدا به رفاقتمون قسم من به چشم خواهری نگاش کردم و گفت می دونم تو چش پاک تر از این حرفایی و گفتم اگه رو منو می خوای باید عین ناموس خودت دوسش داشته باشی و محمد اومد صورتمو بوسید گفت فکر کردم اگه منو الان کشیدی کنار منو می گیری می زنی و منم گفتم آدم هر کی رو بزنه رفیقشو که نمی زنه و گفت خیلی آقایی و گفت به خدا دوسش دارم و منم گفتم می دونم و گفتم بیا بریم پیش بچه ها که شک نکردن . و اینم بگم اون زمان مثل الان نبود که من نوعی که اگه با دختری دوست بودم و روز بعدش با یکی دیگه دوس بشم نه اون زمان این طوری نبود و من و امثال من فقط با یکی دوست و هم پیمان می شدند و بس .
سعید که خیلی ساکت البته در گاهی اوقات هم شرور می شد و قدی بلند و اندام لاغری داشت که خیلی بچه ی ساکت و با محبت و احساساتی بود که حرفاش آدم رو سبک می کرد وگاهی اوقات که حرف می زد که حرفاش پر از معنا و معرفت که گاهی اوقات ظزفیت شنیدن صداشو نداشتم و هر کی با سعید می گشت دلش نمیومد به این زودی از سعید دل بکنه و هر کی نمی تونست با سعید هم کلام شه و خدا هم توفیقی به ما داده بود که بتونیم با سعید هم قدم و هم پا بشیم و انگار ما زمین تا زیر زمین از نظر درک و ادب و معرفت با سعید فاصله داشتیم ولی نمی تونستیم ازسعید دل بکنیم و اینو نفهمیدیم سعیدآدم بود یا فرشته سعید دریای بی کران دوستی بود و از دوستی و رفاقت برای ما کم نمی ذاشت و اهل شراب و......... نبود وگاهی اوقات جمعه شبا می رفتیم لاله زار و گاهی اوقات هم می رفتیم کافه و شراب و ویسکی و ....... می خوردیم و به سعید تارف می کردیم می گفتیم داش بفرما و سعید می گفت من نمی خورم و می گفتیم چرا می گفت از ظرفیتم خارجه و مرامشو ندارم می ترسم خودمو خیس کنم و این حرفش همیشه تو گوشمه که می گفت در مسیر موفقیت های معنوی آموخته ام که مستی شراب با مستی که من تک و تنها با خدا مست می کنم فرق داره و این حرفشو معنیشو هیچ وقت نفهمیدم و ما می خوردیم و سعید هم نگامون می کرد و می گفت از مستی به کجا رسیدی که در عالم غیر مستی نرسیدی و منم از اون موقع بود که دیگه شراب نخوردم و مست نکردم و توبه کردم و محمد و علی هم همپای من مستی را گذاشتند کنار . و سعید واقعا برای من فرشته بود و نفهمیدیم کی اومدو کی رفت .